می نشینی میان عطر مریم و بوی عود و طعم بهار نارنج
سمفونی چشمانت می نوازد
و صفحه های خاک گرفته دلم روی گرامافون طلایی صدایت تکثیر می شوند
همه چیز مثل گرمای چای بهار نارنج گرم گرم می شود از هرم نفسهایت
می خندی و سرمای آن شب زمستانی ذوب می شود
حالا من آرامم
گرم گرم
غرق در خنکای مریم ها
همه چیز اینجا هارمونی عجیبی با لبخند تو دارد
و نوشتیم سلام
بار بستیم ز شهری که تمنای محبت در آن
مثل خاری به رگ ذهن نشست
و چنان مرغ مهاجر در باد
بال بستیم در این بام خیال
تا مگر
زیر باران محبت
پر و بالی بزنیم
تر شود خاطرمان از هیجان احساس
بگذریم از اندوه
بگذریم از غم افکار گران
زندگی بازی هر لحظه ی ماست
زیر این بام خیال
نگذاریم به حسرت گذرد
گندم
پ ن: وب سایتمو ترک کردم،جایی که با تموم عشق و علاقه ساختمش ولی شاید گاهی هجرت بهتر باشه